لباس قیراندود شب، مدینه را در برگرفته و سکوتی مبهم بر شهر سایه افکنده است. در آن شب زنی تنها، نگران و شتابان در کوچه پس کوچه های شهر به پیش می رود. بر در چند خانه می کوبد و پس از لختی درنگ و رساندن پیام خویش دوباره با همان حال راهش را در پیش می گیرد.
اینک او ماموریت اش را به پایان رسانده وشتابان به خانه برمی گردد، خانه ای که از در و دیوار آن غبار غم می بارد. در سایه روشن اتاقی محقر بستری به چشم می خورد. آه خدای من! او جعفربن محمد است که این چنین در بستر افتاده است. در تبی شدید می سوزد و چهره اش به زردی گراییده است. آن زن به اتاق واردمی شودوبه بالین همسرخویش می رود. اشک در چشمانش حلقه زده است. با صدایی بغض آلود رو به همسرش کرده می گوید: مولای من همه آنان را که فرموده بودید از پیغام شما آگاه کردم.